يکي را دوست دارم
ولي افسوس او هرگز نميداند
نگاهش ميکنم شايد
بخواند از نگاه من
که او را دوست مي دارم
ولي افسوس او هرگز نميداند
به برگ گل نوشتم من
تو را دوست مي دارم
ولي افسوس او گل را
به زلف کودکي آويخت تا او را بخنداند
به مهتاب گفتم اي مهتاب
سر راهت به کوي او
سلام من رسان و گو
تو را من دوست مي دارم
ولي افسوس چون مهتاب به روي بسترش لغزيد
يکي ابر سيه آمد که روي ماه تابان را بپوشانيد
صبا را ديدم و گفتم صبا دستم به دامانت
بگو از من به دلدارم تو را من دوست مي دارم
ولي افسوس و صد افسوس
زابر تيره برقي جست
که قاصد را ميان ره بسوزانيد
کنون وامانده از هر جا
دگر با خود کنم نجوا
يکي را دوست مي دارم
ولي افسوس او هرگز نميداند
فریدون مشیری
همان روزي که دست حضرت قابيل گشت آلوده به خون حضرت هابيل استاد فریدون مشیری
از همان روزي که فرزندان آدم زهر تلخ دشمني در خونشان جوشيد
آدميت مرده بود گر چه آدم زنده بود
از همان روزي که يوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزي که با شلاق خون ديوار چين را ساختند
آدميت مرده بود
بعد دنيا هي پر از آدم شدو اين آسياب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
اي دريغ
آدميت برنگشت
قرن ما روزگار مرگ انسانيت است
سينه ي دنيا زخوبي ها تهي است
صحبت از آزادي پاکي و مروت ابلهي است
صحبت از عيسي و موسي و محمد نابجاست
قرن موسي چمپه هاست
روزگار مرگ انسانيت است
من از پژمردن يک شاخه گل از نگاه ساکت يک کودک بيمار
از فغان يک قناري در قفس
از غم يک مرد در زنجير حتي قاتلي برادر
اشک از چشمان و بغضم در گلوست
وندرين ايام زهرم در پياله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم
صحبت از پژمردن يک برگ نيست
واي جنگل را بيابان مي کنند
دست خون آلود را به پيش چشم خلق پنهان مي کنند
هيچ حيواني به حيواني نمي دارد روا
انچه اين نامردان با جان انسان مي کنند
صحبت از پژمردن يک برگ نيست
فرض کن مرگ قناري در قفس هم مرگ نيست
فرض کن يک شاخه گل هم در جهان هرگز نيست
فرض کن جنگل بيابان بود از نخست
در کويري سوت و کور
در ميان مردمي با اين مصيبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانيت است
دانلود فایل تصویری با صدای خود استاد
هست پنهان در نهاد هر بشر
... لاجرم جارى است پیکارى بزرگ
روز و شب مابین این انسان و گرگ
زور بازو چاره این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست
اى بسا انسان رنجور و پریش
سخت پیچیده گلوى گرگ خویش
اى بسا زور آفرین مردِ دلیر
مانده در چنگال گرگ خود اسیر
هرکه گرگش را دراندازد به خاک
رفته رفته مىشود انسان پاک
هرکه با گرگش مدارا مىکند
خلق و خوى گرگ پیدا مىکند
هرکه از گرگش خورد دائم شکست
گرچه انسان مىنماید، گرگ هست
در جوانى جان گرگت را بگیر
واى اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیرى گرکه باشى همچو شیر
ناتوانى در مصاف گرگ پیر
اینکه مردم یکدگر را مىدرند
گرگهاشان رهنما و رهبرند
اینکه انسان هست این سان دردمند
گرگها فرمان روایى مىکنند
این ستمکاران که با هم همرهند
گرگهاشان آشنایان همند
گرگها همراه و انسانها غریب
با که باید گفت این حال عجیب
روزی شخصی در مجلس کربلایی احمد آقا تهرانی، در میان صحبت های ایشان آهی کشید و گفت: خدایا، عاقبت همه ما را ختم به خیر کن!
کل احمد آقا نیز فرمودند:
«عاقبت همه ختم به خیر است، إن شاء الله. ولی باید از خدا بخواهیم که هر نفسی که می کشیم، به خیر دیگران باشد؛ و لحظات ما نَفَس به نَفَس، در جهت خیر رسانی باشد.»
دانلود دکلمه دوستی از فریدون مشیری با صدای خود استاد
.: Weblog Themes By Pichak :.